قير شب (سهراب سپهري)
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار بهم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است زبندی رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است .
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد.
میکنم هرچه تلاش
او به من میخندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب زراه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 7:37 توسط احمد
|
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران