خوش به حال غنچه هاي نيمه باز (فريدون مشيري)

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگ‌های سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام
بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری
از مجموعۀ «ابر و کوچه»

شعري زيبا از مولانا

نه سلامم  نه علیکم
نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی  بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

عيد نوروز در شعر امام خميني (ره)

باد نوروز وزيده است به كوه و صحرا
جامه عيد بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس كه بود قبله نما
صوفى و عارف از اين باديه دور افتادند
جام مى گير ز مطرب، كه روى سوى صفا
همه در عيد به صحرا و گلستان بروند
من سرمست زميخانه كنم رو به خدا
عيد نوروز مبارك به غنى و درويش
يار دلدار! زبتخانه درى رابگشا
گرمرا ره به در پير خرابات دهى
به سروجان به سويش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسيدم، نكنم باز خطا

خواب كبود (عبدالجبار كاكايي)


صدام نکن صدام نکن خوابشو داشتم می دیدم

کاشکی دوباره چشمامو رو هم می ذاشتم می دیدم

نه ارغوان نه اطلسی سفید مه گرفته بود

به رنگ گیس مادرم می زد به نقره و کبود

نه خنده بود نه خاطره یه حس تازه امید

نه سنگ قبر کهنه بود نه قاب عکسی از شهید

یه قطره خون دو قطره خون یه گل یه تیکه استخون

یه جاده رو به افق یه مشت درختای جوون

صدام نکن که آدما تو خوابا مهربون ترن

فقط تو قاب عکساشون قشنگترن جوونترن

صدام نکن که خواب من حتی کبود اگر باشه

می خوام بمونه برا من می خوام برام پدر باشه

صدام نکن صدام نکن خوابش داشتم می دیدم

کاشکی دوباره چشمامو رو هم می ذاشتم می دیدم

زندگينامه عبدالجبار كاكايي

 پانزدهم شهریور 1342 در ایلام متولد شد، از سن 19 سالگی تاكنون ساكن تهران است. تحصیلاتش را تا مقطع كارشناسی ارشد ادبیات فارسی ادامه داده، از سال سوم دبیرستان شروع به شعر گفتن كرده است. اولین اثر منتشرشده او چهارپاره‌ای با موضوع جنگ و اولین اثر او كه به‌طور مستقل چاپ شده «آرزوهای واپسین» (سال 69، انتشارات همراه) بوده است.

وی كارشناس ادبی مطبوعات و صدا و سیما، مدیر واحد ادبی موسسه نشر آثار امام و مدرس و معاون اجرایی برخی از فرهنگسراهای تهران می‌باشد، همچنین همكاریهایی نیز با حوزه هنری داشته است.
از میان آثار او كتابهای «سالهای تاكنون» و «بررسی شعر پایداری ایران و جهان» تاكنون دو دوره برگزیده كتاب سال دفاع مقدس شده است.

آثار:

مرثیه روح، آوازهای واپسین، حتی اگر آیینه باشی، سالهای تاكنون، نگاهی به شعر معاصر ایران، بررسی شعر پایداری ایران و جهان، زنبیلی از ترانه، گزیده ادبیات معاصر شماره 7 (نیستان

در دلم بود كه آدم شوم اما نشدم(امام خميني ره)

در دلـــــــم بــــــــود كه آدم شوم؛ امّا نشدم
بــــى‏خبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بـــــــر درِ پیــــــرِ خــــــرابــــات نهم روى نیاز
تا بــه این طایفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خویش كنم، خانه به محبوب دهم
تا بـــه اسمـــــاء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از كف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رستــــه از كوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فــــــــــارغ از خـویشتن و واله رخسار حبیب
همچنــــان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پاى به سر هوش شوم
كـــــز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفــــــا راه بیابــــــم به ســــــــوى دار فنا
در وفــــا یــــــار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر كنم از كعبه دل، هر چه بت است
 تــــا بــــرِ دوست مكرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوهــــا همـــــه در گور شد اى نفس خبیث
در دلــــم بــــود كـه آدم شوم؛ امّا نشدم

 

منبع : دیوان امام خمینی (ره )

چرا عاقلان را نصيحت كنيم(قيصر امين پور)

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟

بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است

به بی‌عادتی کاش عادت کنیم

.چه اشکال دارد پس از هر نماز

دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟

به هنگام نیّت برای نماز

به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت

دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه‌ها

جمال خدا را زیارت کنیم؟

مگر موج دریا ز دریا جداست؟

چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است

بیایید تمرین وحدت کنیم

«وجود» تو چون عین «ماهیت» است

چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟

اگر عشق خود علت اصلی است

چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

بیا جیب احساس و اندیشه را

پر از نُقل مهر و محبت کنیم

پر از «گلشن راز» ، از «عقل سرخ»

پر از «کیمیای سعادت» کنیم

بیایید تا عینِ «عین القضات»

میان دل و دین قضاوت کنیم

اگر سنت اوست نوآوری

نگاهی هم از نو به سنت کنیم

 

مگو کهنه شد رسم عهد الست

بیایید تجدید بیعت کنیم

 

برادر چه شد رسم اخوانیه؟

بیا یاد عهد اخوت کنیم

 

بگو قافیه سست یا نادرست

همین بس که ما ساده صحبت کنیم

 

خدایا ! دلی آفتابی بده

که از باغ گلها حمایت کنیم

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:

بیا عاشقی را رعایت کنیم

قیصر امین پور

تصور كن (جان لنون)

تصور کن
تصور کن هيچ بهشتی در کار نيست
آسان است اگر تلاش کنی
و هيچ جهنمی در زير پايمان نيست
بر بالای سرمان تنها آسمان است
تصور کن همه انسان‌ها
برای امروز زندگی مي‌کنند ...

تصور کن هيچ کشوری نيست
تصورش سخت نيست
هيچ بهانه‌ای برای کشتن يا مردن در راهش نيست
چنان که مذهبی وجود ندارد
تصور کن همه انسان‌ها در صلح زندگی مي‌کنند

شايد بگويی من رؤيا مي‌بينم
اما من تنها نيستم
من اميددار روزی هستم که تو به ما بپيوندی
و جهان يکی شود

تصور کن مالکيتی وجود ندارد
تعجب مي‌کنم اگر بتوانی
نيازی به حرص يا گرسنگی نيست؛
برادری بشر.
تصور کن همه مردم
زمين را با يکديگر قسمت مي‌کنند...

شايد بگويی من رؤيا مي‌بينم
اما من تنها نيستم
من اميدوار روزی هستم که تو به ما بپيوندی
و جهان يکی شود
----
متن ترانه «تصور کن» از جان لنون که در سال 1971 سروده بود

زندگينامه امامي هروي رضي الدين


امامى هروى، رضى الدين


تولد : ؟؟؟

وفات :686ق قصبه لنجان اصفهان

امامى هروى, رضىالدين, ابو عبدالله محمدبن عثمان. (و ف686ق), اديب, شاعر. وى ملك‌اشعراء و مداح اتابكان فارس و معاصر سعدى و مجدالدين همگر بود. ابتدا مداح ملوك كرت بود. سپس به كرمان رفت و به مدح پادشاهان آن ديار يعنى سلاطين قراختائى پرداخت. در يزد مصاحب شمس‌الدين محمدتازى گوى, كارگزار شمس‌الدين محمد صاحب ديوان شد. به سبب فضل و دانش وافر و تسلط بر زبان و ادب عربى و فارسى و اطلاع از علوم مختلف معقول و منقول شهرت بسيار داشت, تا آنجايى كه برخى از معاصران در مقام مقايسه او با سعدى برآمده و اورا بر بسيارى از شاعران ترجيح داده‌اند. مجدالدين همگر اورا بر سعدى ترجيح داده است. در قصيده‌سرائى به سبك عراقى شهرت داشت. وى به اصفهان رفت و باقى عمر را در آنجا گذرانيد. ودر قصبه لنجان درگذشت.

آثار :

«ديوان» اشعار مشتمل بر دو هزار بيت, شرحى بر قصيده «بائيه»,

ذوالرمّه شاعر معروف عرب به عربى