زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما...(هوشنگ ابتهاج)

زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما
خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما

در این هوا چه نفس‌ها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کاز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه ی شب ماست
چراغ صبح که برمی‌دمد ز بام شما

ز صدق آینه کردار صبح‌خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

زمان به دست شما می‌دهد زمام مراد
از آنکه هست به دست خرد زمام شما

همای اوج سعادت که می‌گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه‌چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین، شد ستاره رام شما

به شعر «سایه» در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

هوشنگ ابتهاج

☼ خط: اثر استاد علیرضا کدخدایی

مرگ (هوشنگ ابتهاج)

مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوست دارم که چون از ره در آید مرگ
در شبی آرام چو شمعی شوم خاموش

لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدن های مرگ و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه ی شمشیر
غرق در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان

وه چه شیرین است
رنج بردن، پا فشردن
در ره یک آرزو مردانه مردن
وندر امید بزرگ خویش
با سرود زندگی
بر لب جان سپردن

آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده ی امید
من به جان و دل پذیرا می شوم این مرگ خونین را....

هوشنگ ابتهاج



زبان نگاه(ه.ا.سايه)

نشود فاش كسي آنچه ميان من و تو ست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش سخن مي‌گويم
پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست
روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهاني نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست
اين همه قصه فردوس و تمناي بهشت
گفت و گوئي و خيالي ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل
هر كجا نامه عشق است نشان من و توست
سايه ز آتشكده ماست فروغ مه و مهر
وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست
« هوشنگ ابتهاج »

اي عشق همه بهانه از توست(ه.ا.سايه)

ای عشق همه بهانه از توست
من خامش‌ام این ترانه از توست

آن بانگِ بلندِ صبح‌گاهی
وین زمزمه‌ی شبانه از توست

 

من اندهِ خویش را ندانم
این گریه‌ی بی بهانه از توست

ای آتشِ جانِ پاک‌بازان
در خرمن من زبانه از توست

افسون شده‌ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست

کشتیِّ مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی وگرنه، غم نیست
مست از تو، شراب‌خانه از توست

می را چه اثر به پیش چشم‌ات؟
کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و گم‌نام
آوازه‌ی جاودانه از توست

چون سایه مرا به خاک برگیر
کاین‌جا سر و آستانه از توست

سراب(ه.ا.سايه)

سراب


عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
 گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
 رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
 خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
 این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
 در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
 وز خویش می ربود
 از دور می فریفت دل تشنه مرا
 چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
 دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
 می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
 کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
 بنما کجاست او

هوشنگ ابتهاج

آينه در آينه(ه.ا.سايه)

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا