پاییز جان(مهدی اخوان ثالث)

پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک
خالی فتاده لانه ی آن لک لک

او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده ، پاک ، پیکر عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش

پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
و آن نغمه های پاک و بلورین رفت

پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت

پاییز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم! ای قناری غمگینم

مهدی اخوان ثالث

منزلي در دوردست(م.اميد)

منزلي در دوردستي هست

بي شك هر مسافر را

اينچنين دانسته بودم ، وين چنين دانم

ليك

اي ندانم چون و چند ! اي دور

تو بسا كاراسته باشي به آييني كه دلخواه ست

دانم اين كه بايدم سوي تو آمد ، ليك

كاش اين را نيز مي دانستم ، اي نشناخته منزل

كه از اين بيغوله تا آنجا كدامين راه

يا كدام است آن كه بيراه ست

اي برايم ، نه برايم ساخته منزل

نيز مي دانستم اين را ، كاش

كه به سوي تو چها مي بايدم آورد

دانم اي دور عزيز !‌ اين نيك مي داني

من پياده ي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست

كاش مي دانستم اين را نيز

كه براي من تو در آنجا چها داري

گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار

مي توانم ديد

از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام


تا از آن شادي به او

سهمي توان بخشيد ؟

شب كه مي آيد چراغي هست ؟

من نمي گويم بهاران ، شاخه اي گل در يكي گلدان

يا چو ابر اندهان باريد ، دل شد تيره و لبريز

ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست ؟

باغ من(مهدي اخوان ثالث)

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش

باغ بي برگي

روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست

ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو بريد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي‌خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت

پست خاك مي گويد
باغ بي‌برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز

خوان هشتم (مهدي اخوان ثالث)


... یادم آمد، هان،

داشتم می‌گفتم: آنشب نیز
سَورتِ سرمایِ دی بیدادها می کرد.
و چه سرمائی، چه سرمائی!
باد برف و سوز وَحشتناک.
لیک، خوشبختانه آخِر، سرپناهی یافتم جائی.
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس؛
قهوه خانه گرم و روشن بود، همچون شرم.
گرم،
از نَفسها، دودها، دمها،
از سماور، از چراغ، از کُپّه آتش؛
از دَمِ انبوهِ آدمها.
و فزونتر ز آن دگرها، مثلِ نقطه ی مرکزِ جنجال،
از دَمِ نقّال
ادامه نوشته

چاووشی (مهدی اخوان ثالث)

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند ،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش ،
فشرده چوبدست خیزران در مشت ،
گهی پر گوی و گه خاموش ،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند .
ما هم راه خود را می کنیم آغاز .
                                                  ***

سه ره پیداست :
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر ،
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر .
 نخستین : راه نوش و راحت و شادی ،
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
 دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام ،
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی ، آرام .
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام .


ادامه نوشته

چون سبوي تشنه(م.اميد)

از تهي سرشار

جويبار لحظه ها جاريست

چون سبوي تشنه كاندر خواب بيند آب ،‌ واندر آب بيند سنگ

دوستان و دشمنان را ميشناسم من

زندگي را دوست مي دارم

مرگ را دشمن

واي ،‌ اما با كه بايد گفت اين؟من دوستي دارم

كه به دشمن خواهم از او التجا بردن

جويبار لحظه ها جاري

(مهدي اخوان ثالث)

شعر كتيبه اخوان ثالث

امروز براتون شعر كتيبه يكي از شاهكار هاي اخوان ثالث رو نوشتم كه پيشنهاد مي كنم خوندنش رو از دست نديد.


كتيبه

 

فتاده تخته سنگ آن سوي تر ،‌انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته ،‌خسته انبوهي

زن و مرد و جوان و پير همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي و با زنجير

اگر دل ميكشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن

ليك تا آن جا كه رخصت بود،‌ تا زنجير

ندانستيم‌،‌ ندايي بود در روياي خوف و خستگي هامان

و يا آوايي از جايي ،‌ كجا ؟ هرگز نپرسيديم.

چنين مي گفت :« فتاده تخته سنگ آنسوي ،‌ وز پيشينيان پيري

بر او رازي نوشته است ،‌ هركس طاق، هركس جفت ....»

چنين مي گفت چندين بار صدا ،‌ و آنگاه

چون موجي كه بگريزد زخود در خاموشي مي خفت.

ادامه نوشته

قاصدک(مهدی اخوان ثالث)

قاصدك! هان، چه خبر آوردی؟

از كجا، وز كه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی.
انتظار خبری نيست مرا
نه ز ياری نه ز ديّار و دياری باری
برو آن‌جا كه بود چشمی و گوشی با كس،
برو آن‌جا كه ترا منتظرند.
قاصدك!
در دل من همه كورند و كرند.
دست بردار ازين در وطن خويش غريب.
قاصد تجربه‌های همه تلخ،
با دل‌ام می‌گويد
كه دروغی تو، دروغ،
كه فريبی تو، فريب.
قاصدك! هان، ولی … آخر … ای وای!
راستی آيا رفتی با باد؟
با توام، آی! كجا رفتی؟ آی …!
راستی آيا جايی خبری هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمی، جايی؟
در اجاقی – طمع شعله نمی‌بندم – خردك شرری هست هنوز؟
قاصدك!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دل‌ام می گريند.

شعر قاصدک با صدای خود شاعر



زمستان(مهدی اخوان ثالث)

شعر زمستان مهدی اخوان ثالث با صدای خود شاعر(در آخر)



سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است.
كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد،‌ نتواند،
كه ره تاريك و لغزان است.
و گر دست محبت سوي كس يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون،
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون، ابري شود تاريك.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.
نفس كاين است، پس ديگر چه داري چشم،
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آي …
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوي. در بگشاي!
منم من! ميهمان هر شبت. لولي‌وش مغموم.
منم من، سنگ تيپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرينش، نغمهء ناجور
نه از رومم، نه از زنگم. همان بيرنگ بيرنگم.
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم.
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي‌لرزد.
تگرگي نيست، مرگي نيست.
صدائي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه مي‌گويي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مي‌دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهانست.
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است.
سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان.

نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلتهاي بلور آجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبار آلود مهر و ماه،
زمستان است.

اين شعر را اخوان ثالث در زمستان ۱۳۳۴ تهران به احمد شاملو تقديم کرده‌است. بجاست همين‌جا يادی از اين دو عزيز بکنيم. روحشان شاد

شعر زمستان مهدی اخوان ثالث با صدای خود شاعر