عقاب(دكتر پرويز ناتل خانلري)

گشت غمناك دل و جان عقاب چو ازو دور شد ايام شباب

ديد كش دور به انجام رسيد آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل بر گيرد ره سوي كشور ديگر گيرد

خواست تا چاره ي نا چار كند دارويي جويد و در كار كند

صبحگاهي ز پي چاره ي كار گشت برباد سبك سير سوار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت

وان شبان ، بيم زده ، دل نگران شد پي بره ي نوزاد دوان

كبك ، در دامن خاري آويخت مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه كرد و رميد دشت را خط غباري بكشيد

ليك صياد سر ديگر داشت صيد را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير زنده را فارغ و آزاد گذاشت

ادامه نوشته

مدرسه عشق(مجتبي كاشاني)

مدرسه عشق

در مجالی که برايم باقی است 

باز همراه شما مدرسه ای ميسازيم

که در آن همواره اول صبح  

به زبانی ساده  مهر تدريس کنند

و بگويند خدا  خالق زيبايی  و سراينده عشق 

  آفريننده ماست

مهربانيست که ما را به نکويی   دانايی   زيبايی    وبه خود می خواند                                                                                         

جنتی دارد نزديک، زيبا و بزرگ 

دوزخی دارد - به گمانم -     کوچک و بعيد             

در پی سودا نيست  که ببخشد ما را

  و بفهماندمان  ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست

در مجالی که برايم باقيست  باز همراه شما مدرسه ای ميسازم

که خرد را با عشق     علم را با احساس   و رياضی با شعر  دين را با عرفان

همه را با تشويق تدريس کنند

لای انگشت کسی   قلمی نگذارند  و نخوانند کسی را حيوان  و نگويند کسی را کودن

و معلم هر روز    روح را حاضر و غايب بکند   و بجز ايمانش   هيچکس چيزی را حفظ نبايد بکند

مغزها پر نشود چون انبار     قلب خالی نشود از احساس

درسهايی بدهند          که بجای مغز ، دلها را تسخير کند

از کتاب تاريخ    جنگ را بردارند    در کلاس انشا      هرکسی حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند    تا کسی بعد از اين    باز همواره نگويد : هرگز

و به آسانی همرنگ جماعت نشود

زنگ نقاشی تکرار شود    رنگ را در پاييز تعليم دهند    قطره را در باران  موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه    و عبادت را در خدمت خلق   کار را در کندو

و طبيعت را در جنگل سبز     مشق شب اين باشد      که شبی چندين بار

همه تکرار کنيم:     عدل       آزادی     قانون     شادی

امتحانی بشود   که بسنجد ما را    تا بفهمد چقدر 

  عاشق و آگه و آدم شده ایم                                                                               

در مجالی که برايم باقيست

باز همراه شما مدرسه ای ميسازم

که در آن آخر وقت

به زبانی ساده

شعر تدريس کنند

و بگويند تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما

زنده را تا زنده است بايد به فريادش رسيد (شيخ بهايي)

بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟

شیخ بهایی

در گذشت نيما يوشيج

سیزدهم دی ماه سالروز سکوت و آرامش جاویدان زاده ی پر درد کوهستان و کماندار بزرگ مازندران نیما یوشیج که چراغ راهش در دل همه ی بیدار چشمان این سرزمین روشن است نامش و یادش گرامی باد

در شب سرد زمستانی

کوره‌ی خورشید هم، چون کوره‌ی گرم چراغ من نمی‌سوزد

و به مانند چراغ من

نه می‌افروزد چراغی هیچ

نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می‌افروزد.

 

من چراغم را در آمدرفتن همسایه‌ام افروختم در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود،

باد می‌پیچید با کاج

درمیان کومه‌ها خاموش

گم شد او از من جدا زین جاده‌ی باریک

و هنوزم قصه بر یاد است

وین سخن آویزه‌ی لب:

"که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟‌

چه کسی این قصه را در دل می‌اندوزد؟"

در شب سرد زمستان

کوره‌ی خورشید هم، چون کوره‌ی گرم چراغ من نمی‌سوزد

 



محاوره بین انسان و خدا

خدا

جهان را ز یک آب و گل آفریدم
تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی
من از خال پولاد ناب آفریدم
تو شمشیر و تیر و تفنگآفریدی
تبر آفریدی نهال چمن را
قفس ساختی طایر نغمه زن را


انسان 


تو شب آفریدی چراغ آفریدم
سفال آفریدی ایاغ آفریدم
بیابان و کهسار و راغ آفریدی
خیابان و گلزار و باغ آفریدم
من آنم که از سنگ آئینه سازم
من آنم که از زهر نوشینه سازم


 اقبال لاهوری

شعری در وصف خدا

شعری در وصف خدا از قیصر امین پور

 

 

پيش از اينها فكر مي كردم خدا

خانه اي دارد كنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور

 بر سر  تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره ، پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او ، آسمان

نقش روي  دامن او ،كهكشان

رعد وبرق شب ، طنين خنده اش

سيل وطوفان ،نعره توفنده اش

دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب

برق تيغ خنجر او ماهتاب

 هيچ كس از جاي او آگاه نيست

هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

 آن خدا بي رحم بود و خشمگين

 خانه اش در آسمان ،دوراز زمين

بود ،اما در ميان ما نبود

مهربان وساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا

از زمين ،از آسمان ،ازابرها

زود مي گفتند :اين كار خداست

پرس  وجوازكاراو كاري خداست

 هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است

آب  اگر خوردي ، عذابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تاشدي نزديك ، دورت مي كند

كج گشودي دست ، سنگت مي كند 

كج  نهادي   پاي  ،  لنگت مي كند

با همين قصه، دلم مشغول  بود

خوابهايم، خواب ديو وغول بود

خواب مي ديدم كه غرق آتشم

در  دهان   اژدهاي   سركشم

دردهان اژدهاي خشمگين

بر سرم  باران گرزآتشين

محو مي شد نعره هايم، بي صدا

در طنين خنده ي  خشم  خدا  ...

نيت من ، درنماز و در دعا

ترس بود و وحشت ازخشم خدا

هر چه مي كردم ،همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود

 مثل تمرين حساب هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله

سخت ، مثل حل صدها مسله

مثل   تكليف  رياضي  سخت  بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست دردست پدر

راه  افتادم  به قصد   يك   سفر

 درميان راه ، در يك روستا

خانه اي ديدم ، خوب وآشنا

زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟

گفت ، اينجا خانه ي  خوب خداست!

گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند

گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

با وضويي ، دست و رويي تازه كرد

با  دل  خود ، گفتگويي  تازه  كرد

گفتمش ، پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟

گفت :آري ،خانه او بي رياست

فرشهايش از گليم  و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش  روشني

خشم ،نامي از نشانيهاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي ، شيرين تر است

مثل  قهر مهربان  مادر است

دوستي را دوست ،  معني مي دهد

قهرهم  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد

هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست

قهري ا وهم نشان دوستي است...

تازه فهميدم خدايم ،اين خداست

اين خداي مهربان وآشناست

دوستي ، از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر

 آن خداي پيش از اين را باد برد

نا م او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود

چون حبابي ، نقش روي آب بود

مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا

دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا

مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره ي دل را برايش باز كرد

مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف وساده ، مثل بلبل  حرف زد

چكه چكه مثل باران راز  گفت

با دو قطره ، صد هزاران راز گفت

 مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با   الفباي    سكوت  آواز   خواند

مي توان مثل علفها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد

 مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

 مثل اين شعر روان وآشنا :

« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...»

              

                                *قيصر امين پور*