کاری به کار عشق ندارم (قیصر امین پور)

نه!
کاری به کار عشق ندارم!

من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند...

پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...

گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!

قیصر امین پور

لحظه های کاغذی (قیصر امین پور)

خسته ام از آرزو ها، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته، چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزو ها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

چرا عاقلان را نصيحت كنيم(قيصر امين پور)

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟

بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است

به بی‌عادتی کاش عادت کنیم

.چه اشکال دارد پس از هر نماز

دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟

به هنگام نیّت برای نماز

به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت

دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه‌ها

جمال خدا را زیارت کنیم؟

مگر موج دریا ز دریا جداست؟

چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است

بیایید تمرین وحدت کنیم

«وجود» تو چون عین «ماهیت» است

چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟

اگر عشق خود علت اصلی است

چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

بیا جیب احساس و اندیشه را

پر از نُقل مهر و محبت کنیم

پر از «گلشن راز» ، از «عقل سرخ»

پر از «کیمیای سعادت» کنیم

بیایید تا عینِ «عین القضات»

میان دل و دین قضاوت کنیم

اگر سنت اوست نوآوری

نگاهی هم از نو به سنت کنیم

 

مگو کهنه شد رسم عهد الست

بیایید تجدید بیعت کنیم

 

برادر چه شد رسم اخوانیه؟

بیا یاد عهد اخوت کنیم

 

بگو قافیه سست یا نادرست

همین بس که ما ساده صحبت کنیم

 

خدایا ! دلی آفتابی بده

که از باغ گلها حمایت کنیم

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:

بیا عاشقی را رعایت کنیم

قیصر امین پور

چرا مردم قفس را آفريدند(قيصر امين پور)

چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟

پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد

چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟

چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

فال نيك (قيصر امين پور)

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟ 

 

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

شعري براي جنگ (قیصر امین پور)

شعري براي جنگ

 

مي خواستم

شعري براي جنگ بگويم

ديدم نمي شود

ديگر قلم زبان دلم نيست

گفتم :

بايد زمين گذاشت قلمها را

ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست

بايد سلاح تيزتري برداشت

بايد براي جنگ

از لوله ي تفنگ بخوانم

- با واژه ي فشنگ -

مي خواستم

شعري براي جنگ بگويم

شعري براي شهر خودم - دزفول -

ديدم که لفظ ناخوش موشک را

بايد به کار برد

اما

موشک

زيبايي کلام مرا مي کاست

گفتم که بيت ناقص شعرم

از خانه هاي شهر که بهتر نيست

بگذار شعر من هم

چون خانه هاي خاکي مردم

خرد و خراب باشد و خون آلود

بايد که شعر خاکي و خونين گفت

بايد که شعر خشم بگويم

شعر فصيح فرياد

- هر چند ناتمام -

گفتم :

در شهر ما

ديوارها دوباره پر از عکس لاله هاست

اينجا

وضعيت خطر گذرا نيست

آژير قرمز است که مي نالد

تنها ميان ساکت شبها

بر خواب ناتمام جسدها

خفاشهاي وحشي دشمن

حتي ز نور روزنه بيزارند

بايد تمام پنجره ها را

با پرده هاي کور بپوشانيم

اينجا

ديوار هم

ديگر پناه پشت کسي نيست

کاين گور ديگري است که استاده است

در انتظار شب

ديگر ستارگان را

حتي

هيچ اعتماد نيست

شايد ستاره ها

شبگردهاي دشمن ما باشند

اينجا

حتي

از انفجار ماه تعجب نمي کنند

اينجا

تنها ستارگان

از برجهاي فاصله مي بينند

که شب

چه قدر موقع منفوري است

اما اگر ستاره زبان مي داشت

چه شعرها که از بد شب مي گفت

گوياتر از زبان من گنگ

آري

شب موقع بدي است

هر شب تمام ما

با چشم هاي زل زده مي بينيم

عفريت مرگ را

کابوس آشناي شب کودکان شهر

هر شب لباس واقعه مي پوشد

اينجا

هر شام خامشانه به خود گفته ايم :

شايد

اين شام ، شام آخر ما باشد

اينجا

هر شام خامشانه به خود گفته ايم :

امشب

در خانه هاي خاکي خواب آلود

جيغ کدام مادر بيدار است

که در گلو نيامده مي خشکد ؟

اينجا

گاهي سر بريده ي مردي را

تنها

بايد ز بام دور بياريم

تا در ميان گور بخوابانايم

يا سنگ و خاک و آهن خونين را

وقتي به چنگ و ناخن خود مي کنيم

در زير خاک ِ گل شده مي بينيم :

زن روي چرخ کوچک خياطي

خاموش مانده است

اينجا سپور هر صبح

خاکستر عزيز کسي را

همراه مي برد

اينجا براي ماندن

حتي هوا کم است

اينجا خبر هميشه فراوان است

اخبار بارهاي گل و سنگ

بر قلبهاي کوچک

در گورهاي تنگ

اما

من از درون سينه خبر دارم

از خانه هاي خونين

از قصه ي عروسک خون آلود

از انفجار مغز سري کوچک

بر بالشي که مملو روياهاست

- روياي کودکانه ي شيرين -

از آن شب سياه

آن شب که در غبار

مردي به روي جوي خيابان

خم بود

با چشم هاي سرخ و هراسان

دنبال دست ديگر خود مي گشت

باور کنيد

من با دو چشم مات خودم ديدم

که کودکي ز ترس خطر تند مي دويد

اما سري نداشت

لختي دگر به روي زمين غلتيد

و ساعتي دگر

مردي خميده پشت و شتابان

سر را به ترک بند دوچرخه

سوي مزار کودک خود مي برد

چيزي درون سينه ي او کم بود ....

اما

اين شانه هاي گرد گرفته

چه ساده و صبور

وقت وقوع فاجعه مي لرزند

اينان

هر چند

بشکسته زانوان و کمرهاشان

استاده اند فاتح و نستوه

- بي هيچ خان و مان -

در گوششان کلام امام است

- فتواي استقامت و ايثار -

بر دوششان درفش قيام است

باري

اين حرفهاي داغ دلم را

ديوار هم توان شنيدن نداشته است

آيا تو را توان شنيدن هست ؟

ديوار !

ديوار سرد سنگي سيار !

آيا رواست مرده بماني

در بند آنکه زنده بماني ؟   

نه!

بايد گلوي مادر خود را

از بانگ رود رود بسوزانيم

تا بانگ رود رود نخشکيده است

بايد سلاح تيز تري برداشت

ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست...

قیصر امین پور