شعر خنده دار

کنون رزم و يروس و رستم شنو دگرها شنيدستی اين هم شنو

که اسفنديارش يکی ديسک داد بگفتا به رستم که ای نيک زاد

در اين ديسک باشد يکی فايل ناب که بگرفتم از سايت افراسياب

چنين گفت رستم به اسفنديار که من گشنمه نون سنگک بيار

جوابش چنين داد ٬خندان طرف که من نون سنگک ندارم به کف

برو حال می کن بدين ديسک٬ هان ! که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه اش شتابان به ديدار رايانه اش

چو آمد به نزد مينی تاورش بزد گرز بر دکمه ی پاورش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت مر آن ديسک را در درايوش گذاشت

نکرد هيچ صبر و نداد هيچ لغت يکی ليست از روی ديسک او گرفت

در آن ديسک ديدش يکی فايل بود بزد انتر آنجا و اجرا نمود

کزان يک دم و شد همان دم عيان يکی فيلم و موزيک و شرح و بيان

به ناگه چنان سيستمش کرد هنگ که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگر باره ريست نمود همی کرد هنگ و همان شد که بود

تهمتن کلافه شد و داد زد ز بخت بد خويش فرياد زد

چو تهمينه فرياد رستم شنود بيامد که ليسانس رايانه بود

بدو گفت رستم همه مشکلش وز آن ديسک وبرنامه ی خوشگلش

چو رستم بدو داد قيچی و ريش يکی ديسک بوتيبل آورد پيش

يکی برنامه اندر آن ديسک بود بر آورد آن را و اجرا نمود

به ناگه يکی رمز ويروس يافت پی کشف امضای ايشان شتافت

چو ويروس را نيک بشناختند مر از بوت سکتور بر انداختد

به خاک اندر افکند ويروس را تهمتن به رايانه زد بوس را

چنين گفت تهمينه با شوهرش که اين بار بگذشت از پل خرش

دگر باره اما خريت مکن ز رايانه اصلآ تو صحبت مکن

قسم خورد رستم به پروردگار نگيرد دگر ديسک از اسفنديار

محاوره بین انسان و خدا

خدا

جهان را ز یک آب و گل آفریدم
تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی
من از خال پولاد ناب آفریدم
تو شمشیر و تیر و تفنگآفریدی
تبر آفریدی نهال چمن را
قفس ساختی طایر نغمه زن را


انسان 


تو شب آفریدی چراغ آفریدم
سفال آفریدی ایاغ آفریدم
بیابان و کهسار و راغ آفریدی
خیابان و گلزار و باغ آفریدم
من آنم که از سنگ آئینه سازم
من آنم که از زهر نوشینه سازم


 اقبال لاهوری

شعری در وصف خدا

شعری در وصف خدا از قیصر امین پور

 

 

پيش از اينها فكر مي كردم خدا

خانه اي دارد كنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور

 بر سر  تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره ، پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او ، آسمان

نقش روي  دامن او ،كهكشان

رعد وبرق شب ، طنين خنده اش

سيل وطوفان ،نعره توفنده اش

دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب

برق تيغ خنجر او ماهتاب

 هيچ كس از جاي او آگاه نيست

هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

 آن خدا بي رحم بود و خشمگين

 خانه اش در آسمان ،دوراز زمين

بود ،اما در ميان ما نبود

مهربان وساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا

از زمين ،از آسمان ،ازابرها

زود مي گفتند :اين كار خداست

پرس  وجوازكاراو كاري خداست

 هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است

آب  اگر خوردي ، عذابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تاشدي نزديك ، دورت مي كند

كج گشودي دست ، سنگت مي كند 

كج  نهادي   پاي  ،  لنگت مي كند

با همين قصه، دلم مشغول  بود

خوابهايم، خواب ديو وغول بود

خواب مي ديدم كه غرق آتشم

در  دهان   اژدهاي   سركشم

دردهان اژدهاي خشمگين

بر سرم  باران گرزآتشين

محو مي شد نعره هايم، بي صدا

در طنين خنده ي  خشم  خدا  ...

نيت من ، درنماز و در دعا

ترس بود و وحشت ازخشم خدا

هر چه مي كردم ،همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود

 مثل تمرين حساب هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله

سخت ، مثل حل صدها مسله

مثل   تكليف  رياضي  سخت  بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست دردست پدر

راه  افتادم  به قصد   يك   سفر

 درميان راه ، در يك روستا

خانه اي ديدم ، خوب وآشنا

زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟

گفت ، اينجا خانه ي  خوب خداست!

گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند

گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

با وضويي ، دست و رويي تازه كرد

با  دل  خود ، گفتگويي  تازه  كرد

گفتمش ، پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟

گفت :آري ،خانه او بي رياست

فرشهايش از گليم  و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش  روشني

خشم ،نامي از نشانيهاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي ، شيرين تر است

مثل  قهر مهربان  مادر است

دوستي را دوست ،  معني مي دهد

قهرهم  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد

هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست

قهري ا وهم نشان دوستي است...

تازه فهميدم خدايم ،اين خداست

اين خداي مهربان وآشناست

دوستي ، از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر

 آن خداي پيش از اين را باد برد

نا م او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود

چون حبابي ، نقش روي آب بود

مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا

دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا

مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره ي دل را برايش باز كرد

مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف وساده ، مثل بلبل  حرف زد

چكه چكه مثل باران راز  گفت

با دو قطره ، صد هزاران راز گفت

 مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با   الفباي    سكوت  آواز   خواند

مي توان مثل علفها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد

 مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

 مثل اين شعر روان وآشنا :

« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...»

              

                                *قيصر امين پور*

قاصدک(مهدی اخوان ثالث)

قاصدك! هان، چه خبر آوردی؟

از كجا، وز كه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی.
انتظار خبری نيست مرا
نه ز ياری نه ز ديّار و دياری باری
برو آن‌جا كه بود چشمی و گوشی با كس،
برو آن‌جا كه ترا منتظرند.
قاصدك!
در دل من همه كورند و كرند.
دست بردار ازين در وطن خويش غريب.
قاصد تجربه‌های همه تلخ،
با دل‌ام می‌گويد
كه دروغی تو، دروغ،
كه فريبی تو، فريب.
قاصدك! هان، ولی … آخر … ای وای!
راستی آيا رفتی با باد؟
با توام، آی! كجا رفتی؟ آی …!
راستی آيا جايی خبری هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمی، جايی؟
در اجاقی – طمع شعله نمی‌بندم – خردك شرری هست هنوز؟
قاصدك!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دل‌ام می گريند.

شعر قاصدک با صدای خود شاعر



زمستان(مهدی اخوان ثالث)

شعر زمستان مهدی اخوان ثالث با صدای خود شاعر(در آخر)



سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است.
كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد،‌ نتواند،
كه ره تاريك و لغزان است.
و گر دست محبت سوي كس يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون،
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون، ابري شود تاريك.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.
نفس كاين است، پس ديگر چه داري چشم،
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آي …
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوي. در بگشاي!
منم من! ميهمان هر شبت. لولي‌وش مغموم.
منم من، سنگ تيپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرينش، نغمهء ناجور
نه از رومم، نه از زنگم. همان بيرنگ بيرنگم.
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم.
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي‌لرزد.
تگرگي نيست، مرگي نيست.
صدائي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه مي‌گويي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مي‌دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهانست.
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است.
سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان.

نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلتهاي بلور آجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبار آلود مهر و ماه،
زمستان است.

اين شعر را اخوان ثالث در زمستان ۱۳۳۴ تهران به احمد شاملو تقديم کرده‌است. بجاست همين‌جا يادی از اين دو عزيز بکنيم. روحشان شاد

شعر زمستان مهدی اخوان ثالث با صدای خود شاعر


مهدی اخوان ثالث (زندگینامه)

زندگینامه مهدی اخوان ثالث

ادامه نوشته

آب را گل نکنیم (سهراب سپهری)

آب را گل نکنیم : در فرودست انگار، کفتری میخورد آب . یا که در بیشه دور، سیره ای پر میشوید . یا در آبادی ، کوزه ای پر میگردد . آب را گل نکنیم : شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی . دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب . زن زیبایی آمد لب رود ، آب را گل نکنیم : روی زیبا دو برابر شده است . چه گوارا این آب! چه زلال این رود! مردم بالادست ، چه صفایی دارند ! چشمه ھاشان جوشان ، گاوھاشان شیرافشان باد ! من ندیدم دھشان ، بی گمان پای چپرھاشان جا پای خداست . ماھتاب آنجا ، میکند روشن پھنای کلام . بی گمان در ده بالادست ، چینه ھا کوتاه است . مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است . بی گمان آنجا آبی ، آبی است . غنچه ای میشکفد ، اھل ده با خبرند . چه دھی باید باشد ! کوچه باغش پر موسیقی باد ! مردمان سر رود ، آب را می فھمند . گل نکردندش ، ما نیز آب را گل نکنیم.

سهراب سپهری(زندگینامه)



ادامه نوشته

پیغام گیر تلفن شعرا(طنز)

پیغام گیر تلفن شعرا (طنز)


پیغام گیر حافظ :

رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!

تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!

بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام

زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !

ادامه نوشته

شعر موش و گربه

شعر موش گربه از عبید زاکانی

موش و گربه

اگر داری تو عقل و دانش و هوش

بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی

که در معنای آن حیران بمانی

ادامه نوشته