شعر كتيبه اخوان ثالث
كتيبه
فتاده تخته سنگ آن سوي تر ،انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته ،خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي و با زنجير
اگر دل ميكشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن
ليك تا آن جا كه رخصت بود، تا زنجير
ندانستيم، ندايي بود در روياي خوف و خستگي هامان
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم.
چنين مي گفت :« فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق، هركس جفت ....»
چنين مي گفت چندين بار صدا ، و آنگاه
چون موجي كه بگريزد زخود در خاموشي مي خفت.
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم. پس از آن نيز تنها در نگه مان بود
اگر گاهي گروهي شك و پرسش ايستاده بود و ديگر سيل و خيل
خستگي بود و فراموشي و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آنسو اوفتاده بود.
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين تر از ما بود ،
لعنت كرد گوشش را و نالان گفت :« بايد رفت»
و ما با خستگي گفتيم :« لعنت بيش بادا ،گوششمان را چشممان را نيز بايد رفت»
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آن جا بود.
يكي از ما كه زنجيرش رها تر بود ، بالا رفت،آنگه خواند
كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند
و ما با لذتي بيگانه اين راز غبار آلود را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم و شب شط جليلي بود پر مهتاب.
هلا،يك ... دو... سه ، ديگر بار
هلا،يك...دو...سه ، ديگر بار
عرقريزان ،عزا دشنام – گاهي گريه هم كرديم
هلا، يك ... دو ...سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي و ما،
با آشناتر لذتي هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود، به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب ، لبش را با زبان تر كرد
(ما نيز آن چنان كرديم) و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود نا پيداي دوري
ما خروشيديم:« بخوان ! »
او همچنان خاموش
«براي ما بخوان!»
خيره به ما ساكت نگا ميكرد. پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد فرود آمد
گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش ، به دست ما و دست خويش لعنت كرد
« چه خواندي ، هان ؟»
مكيد آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود
همان كسي راز مرا داند كه از اينرو به آنرويم بگرداند.
نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
شب شط عليلي بود
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران