چون باد می روی و به خاکم فکنده ای

 آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای

حسن و هنر به هیچ ، ز عشق بهشتی ام

شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ای؟

اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم

مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای

بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست

کز دست کودکی بربایی پرنده ای

بگذشتی و ز خرمن دل شعله سر کشید

آنگه شناختم که تو برق جهنده ای

بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت

جانت ز دست رفت و تو بیچاره زنده ای

هوشنگ ابتهاج