درون معبد هستي(فريدون مشيري)
بشر، در گوشة محراب خواهش هاي جان افروز
نشسته در پس سجادة صد نقش حسرت هاي هستي سوز
به دستش خوشة پربار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
نگاهي مي كند، سوي خدا، از آرزو لبريز
به زاري از ته دل يك «دلم مي خواست» مي گويد
شب و روزش دريغ رفته و ای كاش آينده است
من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است!
زمين و آسمانم نورباران است!
كبوتر هاي رنگين بال خواهش ها
بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند
صفاي معبد هستي تماشايي است
ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه مي ريزد
جهان در خواب
تنها من، در اين معبد، در اين محراب:
دلم مي خواست بند از پاي جانم باز مي كردند
كه من، تا روي بام ابرها پرواز مي كردم،
از آنجا با كمن كهكشان، تا آسمان عرش مي رفتم
در آن درگاه، درد خويش را فرياد مي كردم!
كه كاخ صدستون كبريا لرزد
مگر يك شب از اين شب هاي بي فرجام
ز يك فرياد بي هنگام
به روي پرنيان آسمان ها، خواب در چشم خدا لرزد
دلم مي خواست؛ دنيا رنگ ديگر بود
خدا با بنده هايش مهربان تر بود
از اين بيچاره مردم ياد مي فرمود!
دلم مي خواست زنجيري گران، از بارگاه خويش مي آويخت
كه مظلومان، خدا را پاي آن زنجير
ز درد خويشتن آگاه مي كردند
چه شيرين است وقتي بي گناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد
چه شيرين است اما من،
دلم مي خواست؛ اهل زور و زر، ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند
دلم مي خواست دنيا خانه مهر و محبت بود
دلم مي خواست مردم، در همه احوال با هم آشتي بودند
طمع در مال يكديگر نمي كردند
كمر بر قتل يكديگر نمي بستند
مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند،
ازين خون ريختن ها، فتنه ها، پرهيز مي كردند
چو كفتاران خون آشام، كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند!
چه شيرين است وقتي سينه ها از مهر آكنده است
چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي، در آسمان دهر تابنده است
چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
دلم مي خواست دسدست مرگ را از دامن اميد ما، كوتاه مي كردند!
در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نمي ماند
خدا، زين تلخكامي هاي بي هنگام بس مي كرد!
نمي گويم پرستوي زمان را در قفس مي كرد!
نمي گويم به هر كس بخت و عمر جاودان مي داد؛
نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد؛
همين ده روز هستي را امان مي داد!
دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان مي داد!
دلم مي خواست عشقم را نمي كشتند
صداي آرزويم را –كه چون خورشيد تابان بود- مي ديدند
چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند
گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي كردند
به باد نامرادي ها نمي دادند
به صد ياري نمي خواندند
به صد خواري نمي راندند
چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند
دلم مي خواست يكبار دگر او را كنار خويش
به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم،
دلم يكبار ديگر همچو ديدار نخستين ، پيش پايش دست و پا مي زد
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو مي كرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي كرد
دلم مي خواست دست عشق –چون روز نخستين- مستي ام را زيرو رو مي كرد!
دلم مي خواست سقف معبد هستي فرو مي ريخت
پليدي ها و زشتي ها ، به زير خاك مي ماندند
بهاري جاودان آغوش وا مي كرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا مي كرد!
بهشت عشق مي خنديد
به روي آسمان آبي آرام
پرستوهاي مهر و دوستي پرواز مي كردند.
به روي بام ها ناقوس آزادي صدا مي كرد...
مگو: «اين آرزو خام است!»
مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناكام است!»
اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد؛
وگر اين آسمان در هم نمي ريزد؛
بيا تا ما «فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم.»
به شادي «گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم!»